Template By: NazTarin.com
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
طراحي بنر رايگان براي شما(وبلاگ همه جوره!)
و آدرس
aliamirifar.loxblog.com لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
کودکي به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه مي خوام. بابي پسر خيلي شري بود. هميشه اذيت مي کرد. مامانش بهش گفت آيا حقته که اين دوچرخه رو برات بگيريم واسه تولدت؟
بابي گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و يه نامه براي خدا بنويس و ازش بخواه به خاطر کاراي خوبي که انجام دادي بهت يه دوچرخه بده .
نامه شماره يک
سلام خداي عزيز
اسم من بابي هست. من يک پسر خيلي خوبي بودم و حالا ازت مي خوام که يه دوچرخه بهم بدي .
دوستار تو
بابي
بابي کمي فکر کرد و ديد که اين نامه چون دروغه کارساز نيست و دوچرخه اي گيرش نمي ياد. برا همين نامه رو پاره کرد.
نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابيه و من هميشه سعي کردم که پسر خوبي باشم. لطفاً واسه تولدم يه دوچرخه بهم بده .
بابي
اما بابي يه کمي فکر کرد و ديد که اين نامه هم جواب نمي ده واسه همين پارش کرد.
نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابي هست. درسته که من بچه خوبي نبودم ولي اگه واسه تولدم يه دوچرخه بهم بدي قول مي دم که بچه خوبي باشم.
بابي
بابي کمي فکر کرد و با خودش گفت که شايد اين نامه هم جواب نده. واسه همين پارش کرد. تو فکر فرو رفت . رفت به مامانش گفت که مي خوام برم کليسا. مامانش ديد که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولي قبل از شام خونه باش.
بابي رفت کليسا. يکمي نشست وقتي ديد هيچ کسي اونجا نيست، پريد و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزديد ) و از کليسا فرار کرد.
بعدش مستقيم رفت تو اتاقش و نامه جديدش رو نوشت.
نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پيش منه. اگه مي خواييش، واسه تولدم يه دوچرخه بهم بده....!
بابي
یکی دخترا راست میگن یکی پینوکیو
یکی دخترا مهربونن یکی خرس مهربون
یکی دخترا قشنگ راه میرن یکی تنسی تاکسی 2
یکی موهای دخترا قشنگه یکی آنشرلی
یکی خونه ی شما قشنگه یکی خونه ی مادر بزرگه
یکی دخترا سفیدن یکی سفید برفی
یکی گوشهای دخترا قشنگه یکی گوشهای زی زی گولو
یکی دخترا خوشگلند یکی پلنگ صورتی
یکی دخترا زبلند یکی ملوان زبل
یکی دخترا قد بلندن یکی خاله ریزه
یکی من با دخترا خوبم یکی تام با جری
روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: سلام
رییس پرسید: بابا خونس؟
صدای کوچک نجواکنان گفت: بله
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
کودک خیلی آهسته گفت: نه
رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: مامانت اونجاس؟
ـ بله
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
دوباره صدای کوچک گفت: نه
رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: آیا کس دیگری آنجا هست؟
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: بله، یک پلیس
رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟
کودک خیلی آهسته پاسخ داد: نه، او مشغول است؟
ـ مشغول چه کاری است؟
کودک همان طور آهسته باز جواب داد: مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.
رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: این چه صدایی است؟
صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: یک هلی کوپتر
رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: آنجا چه خبر است؟
کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.
رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید:آنها دنبال چی می گردند؟
کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: من
خدا خر را آفرید و به اوگفت:
تو بار خواهی برد، از زمانی که
تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی
که تاریکی شب سر می رسد.و همواره بر
پشت تو باری سنگین خواهد بود.و تو
علف خواهی خورد و از عقل بی بهره
خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی
کرد و تو یک خر خواهی
بود.
خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا!من می خواهم خر باشم،
اما پنجاه سال برای خری همچون من
عمری طولانی است.پس کاری کن فقط
بیست سال زندگی کنم و خداوند آرزوی
خر را برآورده کرد